..*~~~~~~~*.. همسرم دست برنمیداره، 3 روزه پسرمون گم شده و دست به دامن تمام پلیس ها و کلانتری ها شده عکسش رو همه جا پخش کرده و سه روز و سه شبه که نخوابیده . داعم بهش میگم که فایده نداره و اون برای همیشه مارو ترک کرده ولی قبول نمیکنه و همچنان یک لحظه اروم و قرار نداره تا اینکه روز چهارم با گریه و بغض و ناراحتی قبول کرد که قبول کنه پسرمون برای همیشه گم شده اما روز پنجم در خانه رو زدن و من رفتم دم در و دیدم دو مامور پلیس با صورت خندان و خوشحال روبروم ایستادن و پسرمون هم روبروی اوناس و با صورت سفید و چشای خمار و نیمه بسته بهم زل زده و هیچی نمیگه. مامور گفت که پسرتون رو توی جنگل وقتی داشت دنبال خونه میگشت پیدا کردیم اره پسرمون پیدا شد اما... قسم میخورم این پسر من نیست شبا وقتی روی تخت خوابیدم به وضوح میبینم که از دور داره منو تماشا میکنه. نمیخنده، گریه نمیکنه صورتش، خال روی دستش، حرف زدنش، صداش، راه رفتنش، مدل غذا خوردنش و حتی مدل بازی کردنش عین پسرمه ولی .... قسم میخورم این پسر من نیست چون .... من خودم کشتمش. خودم جنگل تو خفش کردم بعد خاکش کردم این نمیتونه پسر من باشه ازش میترسم هرکی که هست ، شبا نمیتونم بخوابم
برو بچ با توجه به اسم این مورد داستانا ؛ کسایی که میترسن یا میدونن بعدن اذیت میشن نخونن ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ سلام من محمد هستم این داستانی که میگم مال ده ساله پیشه وقتی که 15 سالم بود وخواهربزرگم تازه یه بچه 1 ساله داشت خونه ماتویه شهرک بود و بافت قدیمی داشت و یه درخت سدر وسط حیاطمون یه روز که تنهاتو خونه بودم متوجه صدایی از حیاط شدم وقتی ب حیاط رفتم دیدم یه دختر خیلی زیبا باموهای بلند و بور وصورتی زیبا داشت زیر دخت بود وخیره نگام میکرد ک یهو دیدم روی هوا معلقه و پا نداره همونجا از ترس ازهوش رفتم وباسروصدایی ب هوش اومدم ودیدم مادرم اینابالاسرم ایستادن اول فک کردم وهم وخیاله وبه کسی نگفتم اما چندروز بعد دوباره دختره رو دیدم ک ایندفه خودش به حرف اومد وگفت ادم ؛ نترس به کسی نگو منو دیدی من خونم این درخته فقط نذار بچه ای نزدیک این درخت بیاد یا حیوونی ب پای این درخت نبندین منم ازترس اینکه بلایی سرم نیاره حرفی نمیزدم تا یه روز که خونه نبودم مادرم اینا یه گوسفند ب درخت بسته بودن شب با سروصدایی ب حیاط دویدیم ودیدیم گوسفند ب هوامیره وبه زمین میاد اما اسیبی بهش نمیرسه باهزار ترس ولرز حیوونو ازدرخت جدا کردیم ولی دیگه چیزی نشد بچه خواهرم تازه راه رفتن یادگرفته بود میرفت نزدیک درخت اما باترس وجیغ وگریه برمیگشت منم تحمل راز توی دلم رونداشتم و به مادرم گفتم چی دیدم واونم بی مهابا همه جا جار زد اما دیگه دختره رو ندیدم تابعدمدتی رفتم صحرا واسه ی خارکنی احساس کردم کسی پشت سرمه برگشتم دیدم همون دختره اما ایندفه پاداشت ازش پرسیدم ک چرا این مدت نبوده ؟ گف تورازدار خوبی نبودی و من مجبورشدم برم وبعد باچوب افتاد دنبالم اینقد و اینقد با چوب زدم که بیهوش شدم وقتی بهوش اومدم شب شده بود و توی جایی مثل قبر خوابیده بودم اینقد ترسیده بودم که تاخونه میدویدم داد میزدم وقتی رسیدم مادرم اینا باتعجب ب سروصورت کبودم و حالت وحشت زده ام نگا میکردن فرداش پیش یه دعانویس رفتیم گفت که تنها راهش ترک اون خونس و گرنه بازم سراغت میاد و ما مجبورشدیم از اونجا بریم ولی هرکس بعدما به اون خونه رفت ماجرایی مشابه ما واسشون پیش میومد
سلام من محمدم ۱۷سالمه داستانی که میخوام براتون تعریف کنم مربوط میشه به چند ماه پیش یه روز سر کلاس فیزیک نشسته بودیم و داشتیم به درسایی که معلم میداد گوش میکردم که یهو متوجه شدم دمای هوا به شدت بالا رفته جوری که نفس کشیدن برام مشکل شده بود به بچه ها نگاه کردم ولی اونا کاملا عادی به نظر میرسیدن یهو متوجه دسام شدن از شدت داغی کاملا قرمز شده بود همونطور که به دستام نگاه میکردم زنگ خورد و من سریع رفتم حیاط و دستامو گرفتم زیر اب ولی همچنان احساس گرما میکردم بخاطر همین سرمو گرفتم زیر شیر اب بعد از اینکه کمی حالم بهتر شد و خواستم برم بالا توی راهروبودم ولی عجیب بود که صدای هیچکدوم از بچه ها نمیومد و هیچکدومشونم تو راهرو نبودن تصمیم گرفتم برم تو نماز خونه و کمی دراز بکشم دستمو رو دستگیره گذاشتم تا درو باز کنم که دستم سوخت و دستمو کشیدم دوباره سعی کردم درو باز کنم این بار کاملا عادی بود وارد نمازخونه شدم که ناگهان در با یه نیروی قوی به هم کوبیده شد و بسته شد برای اینکه نترسم به این فکر کردم که حتما بخاطر باد بوده دراز کشیدم تا خستگیم در بره و چشمام هم بسته بود که حس کردم صدای راه رفتن کسی میاد فکر کردم که صدای راه رفتن بچه هاس بدون این که چشمامو باز کنم به استراحتم ادامه دادم داشتم به داغ شدن دستگیره در و بسته شدنش فکر میکردم که یهو یادم افتاد هیچ کدوم از پنجره ها باز نیستن که بخواد درو ببنده چشمامو باز کردم و از چیزی که میدیدم بشدت ترسیده بودم مطمئنم که وارد نماز خونه شده بودم ولی اونجا اصلا شباهتی به نماز خونه نداشت دور تا دورم دیوار های سنگی و بلند بود حتی در یا پنجره هم وجود نداشت خیلی هم تاریک بود یکم که چشمام به تاریکی عادت کرد متوجه حضور شخصی مقابل خودم شدم از شدت ترس نمیتونستم ازش چشم بردارم اون شخص روی هوا نشسته بود و لباس مشکی بلند تنش بود چهرش بخاطر تاریکی کامل مشخص نبود ولی چشماش به راحتی قابل تشخیص بود یه چیزی مثل چشمای گربه توی تاریکی و البته خیلی هم وحشتناک از شدت ترس داشت گریم میگرفت میخواستم از دستش فرار کنم ولی راه فراری وجود نداشت از جام بلند شدم حداقل از نشستن خیلی بهتر بود اون شخص هم از جاش پاشد و بهم نزدیک شد منم ناخودآگاه عقب عقب میرفتم هرچی اون شخص بهم نزدیک تر میشد هیکلش درشت تر میشد به اندازه ای بهم نزدیک شد که برخورد نفس هاشو با بدنم احساس میکرد بوی خیلی بدی هم میداد یه چیزی مثل بوی لجن همونطور که با وحشت بهش نگاه میکردم حس کردم کسی مچ پامو گرفته و من محکم به زمین خوردم و بیهوش شدم وقتی به هوش اومدم تو اتاقم بودم فکر کردم خواب میدیدم که متوجه دردی تو مچ پام شدم و وقتی که بهش نگاه کردم جای انگشتای درشتی رو روی پاهام دیدم که سه تا انگشت هم داشت همونطور که به مچ پام نگاه میکردم مردی وارد اتاقم شد و درو بست بدون اینکه چیزی بگه شروع کرد به دعا خوندن که صدای شکستن شیشه ها به همراه صدای جیغ به گوشم رسید متوجه شدم اون فرد دعا نویسه و خانوادم اونو خبر کردن تا بهمون کمک کنه از شدت ترس چشامو بستم که صدای شکستن شیشه رو این بار از داخل اتاقم شنیدم و اون مرد دیگه دعایی نخوند دیگه هم صدایی نمیومد چشمامو که باز کردم دیدم همه چیز به حالت عادی برگشته ولی شیشه اتاقم شکسته بود از اون موقع به بعد هم اتفاق خاصی نیفتاده فقط بعضی شبا صدای کشیدن ناخن شخصی رو دیوار به گوش میرسه ولی با خودم و خانوادم کاری ندارن خداروشکر به شنیدن اون صدا ها هم دارم عادت ميكنم
حدود 6 ماه تقریبا هر روز آزار این جن ها رو دیدم راستش مسئله برمیگرده به زمانی که همه خواب بودن و من باید برای دانشگاه درس میخوندم شب ساعتهای 3 به بعد صدایی که شبیه صدای مادرم بود هی من روصدا میزد _ سهراب_ دراتاق رو بازمیکردم میدیدم همه خوابن یه مدت همین شکل ادامه پیدا کرد تصمیم گرفتم شب در و باز بزارم چون فکر میکردم مادرم تو خواب من رو صدا میزنه اما بعد چند شب دیدم خیر این طور نیست اما این وضعیت ادامه داشت و حتی زمانی هم که کسی خونه نبود هر نیم ساعت یا بیشتر یه بار صدا میزدن سهراب دیگه به این مسئله عادت کرده بودم که یه روز بعد ورزش البته دراتاق _ دمبل و درازنشتو ازاین چیزها _ خواستم دمبل روبزارم سر جاش دیدم اه یکی از دبملها نیم کیلو ازش کمه در واقع یعنی وزنه نیم کیلویی بود فکرکردم کسی از خانواده برداشته البته خانواده کم جمعیتی هستیم کلا من و پدر مادرم هستیم از مادرم پرسیدم دست به دمبل های من زدید گفت نه چیکار به مبلهات داریم از پدرم هم پرسید گفت نه _ البته فکرمیکردم جن سراغ فلزات نمیره _ خلاصه همینطور گذشت از یه طرف صدای سهراب امدنها ازطرفی دنبال کشف راز گم شدن وزنه نیم کیلویی خلاصه دیگه شروع کردم سوره ای ازقران که برای رفع شر ازجن وانس خوندم هرشب میخوندم تا این که یه شب بعد این که درسم تموم شد خواستم بخوابم خونه ماهم طبقه دوم یه اپارتمان 4 طبقه بود و تیر چراغ برق روبروی اتاق من زمانی که پرده رو میزدی کنار داخل اتاق روشن میشد نه زیاد اما میتونستی اشیاء رو تشخیص بدی اون شب خوابم نمیبرد بلند شدم رفتم اینترنت بعد نیم ساعت کامپیوتر رو خاموش کردم رفتم رو تخت که بخوابم 5 دقیقه بود که دراز کشیده بودم که دوباره صدای قبلی که گفتم اومد (سهراب) اقا عصبانی شدم روم به دیواربود برگشتم که از تخت بیام برم تکلیفم رو با این صدا روشن کنم _ خانواده رو ازخواب بیدارکنم _ که همین که برگشتم دیدم یکی ازجنس مونثشون رو صندلیم نشسته اقا من نفسم بند اومد بدنم شل شد یه دفعه برگشت گفت نترس منکه بد نیستم همینو که گفت من خواستم مادرم رو صدا کنم که چطوری شد نمیدونم اما هی میگفتم یازهرا _ همین الانشم یه جوری میشم _ همین موقع احساس کردم صدای مردی امد واین جن مونث را صدا کرد خلاصه من چند روز تو شک بودم مریض نشدم تب نکردم ولی با کسی هم حرف نمیزدم تا اینکه یه روز بعد شام گفتم اینجا جن داره شما چیزی میدونید مادرم رنگش پرید گفت مگه دیدی ماجرا رو تعریف کردم ؛ مادرم گفت اره من خودم ندیدم ولی یکی از همسایه ها تعریف میکرد که خیلی وقت ها بعد اینکه به بچه ها وهمسرش صبحانه میده واونارو راهی مدرسه و کار میکنه میاد سفره صبحانه رو که جمع کنه بعد بردن ظروف میاد میبینه سفره نیست میگرده میبینه سفره پاک شده سر جاش درحالی که اون توخونه تنهاست و خودش هم سفره رو جمع نکرده البته این چیزها رو تا کسی به یه نوعی سرش نیاد شاید باور نکنه خلاصه ماجرا اینکه من هم نه تونستم وزنه نیم کیلویم روپیدا کنم والبته بد جوری هم شکنجه روحی میشدم چون چرا شو نمیدونم اما تو اون چند ماه تمام اتفاقات بدی که قراربود چندماه بعد بیافته تو خواب میدیدم از اینکه قرار برادرم فوت کنه تا چیزهای دیگه
برای خواندن به ادامه مطلب بروید سلام سه سال پیش بود مادر بزرگم شبانه در حال آبیاری باغ وسیع خود بود که میگفت پاسی از شب گذشته بود که جسم ناپیدا ولی به حرارت آتش با وی برخورد کرد و او را ده قدمی عقب تر راند وبه زمین پرت کرد وتمام بدن او کبود شد صبح آن روز قضیه را برای من و مادرم تعریف کرد منم از ترس نزدیک بود سکته کنم امسال پس از فوت او قضیه آن شب را برای نامزدم تعریف کردم و قه قهه زد وگفت اصلا شب بریم خونه مادر بزرگت وبهت ثابت کنم این حرفا مزخرفه منم برای لجبازی رفتم تا نیمه شب بیدار بودیم وخوابش گرفت چشممو بستم تا نگاهم به پنجره ای که به باغ ختم میشد نیفتد نیم ساعت بعد دیدم نامزدم انگار کسی جلوی دهنشو گرفته باشه تقلا میکنه جیغ زدم ترسیدمنزدیکش شم بسم الله گفتم ویاد دعای حضرت علی افتادم برای دفع جن سه مرتبه خوندمش و نامزدم مانند کسی که از غرق شدن نجاتش داده باشند خر خر میکرد دووییدم طرفش تمام دست هاش کبود بود وگفت بیا فقط فرار کنیم ازینجا و تا الان اون بلا چندین بار مجددا سرش اومده و با کلی دعا ودرمون اثراتش کم تر شده البته وقتایی آیت الکرسی میخونم براش این اتفاق نمیفته
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم